ما هنوز در هنوزیم...

مامانم... مامان خیلی مهربانم... مامان حساس ام... مامان خیلی حساس و احساساتی ام...

این روزها مدام گریه می کند... دیگر سیب زمینی ها را نمی تواند توی دستش نگینی ببرد و می گذارد روی تخته و خرد می کند چون مدام گریه می کند... مدام اشک های ظریفش می چکد توی استکان چای لش... مدام رد اشک هایش را روی لباس هایی که از زیر آفتاب جمع کرده می بینم...مدام صدای نفس های نامنظمش را موقع اشک ریختن می شنوم...مدام شانه هایش را خم می کند به جلو... مدام صورتش را یک وری نگه میدارد که ما نبینیم... چانه اش میلرزد و مدام گریه می کند... انقدری دردناک و بیصدا گریه می کند که آدم های های میخواهد بمیرد... مامانم دارد ذوب میشود توی این زندگی نکبتی...

دلم میخواهد بروم شانه هایش را تکان بدهم و انقدری جسارت داشته باشم که بگویم تو رو خدا های های گریه کن؛ هق هق بزن! فریاد بکش... زمین و آسمان را بهم بباف... سر من و خدا و همه ی در و دیوار های خانه داد بزن و گریه کن...

حال دوست قدیمی و صمیمی اش بد است... یک روزهایی می رود پرستاری اش را میکند...

و دوستش؛ که فکر میکنم دوست داشتنی تر از این زن من ندیده ام؛ دارد روز شماری می کند برای مرگ...

مامانم باز هم دارد گریه می کند...

 

 

 

پ.ن: یه بی جنبه ام پشت لپ تاپ نشسته که اینا رو تایپ میکنه و اشک میریزه...

+ خدایا دیگر حوصله ندارم بگویم شفایش بده؛ حوصله ندارم بگویم جانش را بگیر تا راحت زندگی کند... حتی نمی خواهم بگویم صبرش را به اطرافیان بده.... دیگر تو که غریبه نیستی... هر روز یکی جانش می رسد به لبش.... فقط یک لطفی کن بین همه ی برنامه هایی که برای هرکداممان داری! یکمی هم بگذار راحت سختی ها را پاس کنیم...


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/11ساعت 11:6 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک